یاران چه غریبانه رفتند از این خانه - هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه
اشک به چشمانم خشکیده است. میدانم که نیاز دارم گریه کنم ولی نمیتوانم. یادش به خیر سالهای نوجوانی. تا دلم ذرهای میگرفت، به گوشهای پناه میبردم و گریه میکردم. اکنون کار به جایی رسیده که دلم میریزد ... نه، ترک برمیدارد ... نه، میشکند ... نه، قطعاتش پراکنده میشود ... نه، باد جهل و ظلم دلم را از من میگیرد ... (آها این درست است) بله، این گونه میشود و دریغ از یک قطره اشک! اما نباید ناراحت باشم. مگر نه این که در تمام این سالها که راه شناخت را برگزیدهام، دلم از سویی دیگر در گرو دوست حکیم و دور اندیشم بوده؟ پس نباید از بی دلی و سنگدلی ناشی از بی دل شدنها ناامید بود. "بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی" (حافظ).
در اوج سنگدلی
ع. افگار
93/9/21 ساعت 9 و 31 دقیقه